میخوام به عنوان روز پدری، یه لیبل از این بلاگم رو بدم به بابام، تا از این به بعد ازش بنویسم. تا حالا از فوتبال دیدنمون مینوشتم، از امروز از همه چیزی که بین من و بابامه مینویسم. راستش تو دنیای حقیقی اینقدر به بابام نزدیک نیستم، همیشه یه حسی دارم که انگار نمیشه با بابا راحت و صمیمی بود، برای همین میخوام اینجا بهش نزدیک بشم.
تا حالا تو دنیای واقعی، روز پدر میرفتم دیدن بابام، نهایتش صورتش رو میبوسیدم و یه چیز ناقابلی بهش میدادم. ولی میخوام اینجا از چیزهایی بنویسم که دوست دارم واقعا بین من و بابام باشه، ولی روم نمیشه. همیشه مادرها خیلی راحتتر از محبت بچه هاشون برخوردار میشن، ولی باباها نه، و حالا من می خوام هوای بابام رو داشته باشم.
میخوام تو اینجا برم جلوی بابام دو زانو بشینم، دستش رو بگیرم تو دستم، ببوسم، سرم رو بذارم روی زانوش، تا بتونه سرم رو نوازش کنه...
حس معرکهایه... بهش میگم: باباجون روزت مبارک. درسته تا حالا بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم و شاید تا آخر عمرم روم نشه که بهت بگم، ولی این رو بدون که خیلی زیاد دوستت دارم.. درست به همون اندازهای که مامان رو دوست دارم...
:)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment