رمزنگاري اعترافات

Sunday, August 16, 2009

مقدمه: زمان بچگي مون يه جوك بي ادبي بود كه مي گفت يه زن و شوهر جواني ميرن سوار قطار ميشن و دو نفر ديگه هم تو قطار بودن و نصف شب مرد و زنه با هم قرار مي ذارن كه اگه گفتم خربزه رو بده بخوريم يعني يه چيزي و اگه گفتم طالبي رو بده يعني يه چيز ديگه و ...
موخره: دوستان با خانواده هاشون قرار بذارن اگه دستگير شدن و شانس اينو داشتن كه هنگام بازداشت با خانواده شون صحبت كنن، رمزي حرف بزنن. مثلا بگن اينجا نوشابه زياده يعني شيشه ي نوشابه زياده و يا مثلا اگه بگن اينجا بهمون بادمجون ميدن يعني يه چيز ديگه و... تا خبرها به صورت درست رد و بدل بشه!

0 comments: