از سوم دبستان خودم با تاکسی و اتوبوس میرفتم مدرسه. پدر و مادرم نه وقتش رو داشتن که منو برسونن و نه پولش رو داشتن که برام سرویس بگیرن. خودم هم خیلی دلم میخواست مستقل باشم. مسیرم دور بود ولی با یک خط اتوبوس مستقیم میتونستم برم و برگردم.
اوایل سال چهارم بود، چون وسط خط سوار میشدم همیشه اتوبوس شلوغ بود و جا برای نشستن نبود، یه مرد سیبیلو (قیافهاش هنوز واضح جلوی چشممه) اومد پشت سرم ایستاد. چند لحظه گذشت که دیدم داره دست میزنه به پشتم... الان که دارم اینا رو مینویسم نفسم دوباره به شماره افتاد...
رفت و آمدم برام کابوس شده بود. صبحها با یک اتوبوس مجبور بودم برم مدرسه و اون کثافت هم همیشه با همون اتوبوس بود... نه جرات داشتم به خانوادهام بگم، نه روم میشد تو اتوبوس چیزی بگم چون خیلی درشت هیکل و بدقواره بود و منم نحیف و ریزه، و نه جور دیگهای میتونستم برم مدرسه...
بعد از گذشت اینهمه سال، تنها کسی که تو دنیا ازش نمیگذرم همون مرد سیبیلوست. بدترین نفرینهای عمرم رو براش میکنم. کسی که کودکی منو با ترس و وحشت گره زد...
یه نت تو گودر خوندم که تصمیم گرفتم این رو بنویسم، وگرنه این موضوع گفتن نداشت. اون کثافت با من کاری نداشت، فقط بهم دست میزد ولی کاری کرد که سالها از ترس ِ فردا صبح، شب خوابم نبره...
الان توی کوچه وقتی یه پسربچه یا دختربچه میبینم، مسیرم رو ازشون دور میکنم و حتی بهشون نگاه نمیکنم تا مبادا یه لحظه دلشون بلرزه، تو تاکسی نمیذارم بدنم به بدن دختر یا پسر پهلویی بخوره تا با خودش فکری نکنه، دوست ندارم فکر یه بچه رو پریشون کنم...
بچهها و دخترها مظلومتر و بیپناهتر از اونی هستن که حتی تصور آزارشون به ذهنمون برسه، باید هواشون رو تو این جامعه کثیف بیشتر داشته باشیم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
12 comments:
سلام خيلي وقته كه وبت رو ميخونم اما هيچوقت كامنت نذاشته بودم. خيلي اين پستت قشنگ بود خيلي خوشم اومد. مخصوصا جمله آخر
سر منم اومده رفیق... تو اتوبوس.
حروم زاده
دقیقاً منم نظر آریانا رو دارم
سلام جناب ريزنوشت منور كرديد تشريف آورديد وب من! نميدونيد چقد خوشحال شدم!مرسي! نوشته هاتونو خيلي دوست دارم
متاسفانه برای خیلی از ما پیش میاد :|
فکر می کنم خیلی ها هستن توی این جامعه که توی کودکیشون تجربه های مشابه داشتن. خیییلیییها...
مدرسه من هم دور از خانه ام بود و بارها در بچگی این اتفاق در مینی بوس و اتوبوس افتاد. الان همین رفتاری که شما با بچه ها داری دقیقا من هم همین رفتار رو دارم. اما بعضی وقتا فکر می کنم که اون آدم بزرگ ها هم که با ما این کار رو می کردن بیمارایی بودن که تنها جرمشون به دنیا اومدن در این جامعه بیمار بود. من به سهم خودم اون آدما رو بخشیدم از تو هم میخوام اونارو ببخشی.
سر من هم اومده
لعنتي هنوز هم فكرش عذاب اوره
و بعد تر ا اون كه حتي وقتي برگ هم ميشي تو روابطتت تاثير گذاره
Kheyli vahshatnake, too in jameye koofti na mituni be maman babat begi, na mituni saro seda rah bendazi :( kheyli baade, manam ye baar az bikhe gusham gozasht :((
سر منم اومده نه تو اتوبوس تو تاکسی. هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت ازش نمیگذرم. هنوزم بعد این همه سال یادم می افته اشکم در میاد. کوچیک بودم خیلی کوچیک اونقدر که نفهمیدم چیکار می کنه هنوزم جمله هاش تو گوشمه. اون کثافت تنها کسیه که اگه ببینمش راحت یه گلوله حرومش می کنم
جمله ی آخر رو باید طلا گرفت .
بچه بودم.فکر کنم 8-9 سال.یه روز نزدیک ظهر بود رفته بودم سر کوچون که شیرینی فروشی داشت شیرینی بخرم.یه پسره تو کوچه واستاده بود بزرگ بود یعنی 24-25 میشد.گفت میخوام بهت آدامس بدم.اونجا تقریبا سر جاده بود.نمیترسیدم رفتم ادامس و گرفتم و فرار کردم.تو راه برگشت دیدم باز تو مسیرم تو یه کوچه دیگست دیدم باز صدام زد.ترسیده بودم ولی گفتم چون بهم آدامس داده بی ادبیه که نرم.به نظرم اون بزرگ بود.اندازه داداشام.حتی یک درصد هم فکر نمیکردم منظور بدی داشته باشه.فوقش ازین میترسیدم که بچه دزد باشه که مامانم میگفت!ولی ته دلم میدونستم اینا قصست!رفتم جلو.دیدم بغلم کرد.دستش رو از پشت برد تو لباسم......
حتی قدرت جیغ زدن نداشتم.شوکه شده بودم.لال شده بودم.چند ثانیه بعدم گذاشتم پایین.منم با سرعت نور دوییدم سمت کوچمون.اونقد حالم بد بود.اونقد حالم بد بود.بونقد حالم بده........نمیبخشمش.تا مدت ها شده بود کابوسم.نمیبخشمش.اونقدر بچه بودم که اصلا نمیدونم جیکار کرد.من بچه بودم.خیلی بچه.خیلی کوچیک
Post a Comment