نوستال دوران جاهليت- شانزده

Thursday, December 31, 2009

ديشب خواب بابامو ديدُم دوباره... مادر، مادر، مادر
مادر برام قصه بوگو، از خوبياش بوگو...

2 comments:

Anonymous said...

از ایمانش بوگو

Anonymous said...

یک تکه ابر بودیم
بر سینه آسمان
یک ابر تیره و سرد
یک ابر پر ز باران
خورشید گرممان کرد
باران شدیم، چکیدیم
ما قطره قطره بر خاک
از آسمان رسیدیم
صد جوی کوچک از ما
بر خاک شد روانه
از دشت‌ها گذشتیم
رفتیم شادمانه
با هم شدیم یک رود
رودی بزرگ و زیبا
غرنده و خروشان
رفتیم به سوی دریا
دریا چه مهربان بود
آبی و لبریز از آب
رفتیم تا رسیدیم
پیروز شد انقلاب