راننده جیگر
Monday, September 20, 2010
سوار یه مسافرکش شخصی شدم، رانندهاش یه خانوم دلربای حدودا سی ساله بود. عقب سه تا خانوم نشسته بودن و من جلو نشستم. تا اینجاش چیزی نبود. وسط راه کمکم بقیه پیاده شدن و من و راننده تنها شدیم. خدا خدا میکردم دوستی، آشنایی، فامیلی منو نبینه! اینم چیزی نبود. موبایل خانوم زنگ زد، بگذریم که دست فرمونش حرف نداشت ولی بازم دل تو دلم نبود که با اون سرعت بالا، با موبایل هم حرف بزنه. اینم چیزی نبود. از حرف زدنش معلوم بود دوست پسرش بود. ترسم از این بود که پسره الان ما رو با هم دیده باشه! اینم چیزی نبود. بیشتر که حرف زدن فهمیدم که از شانس قشنگم دیروز به هم زدن و اعصاب جفتشون گهی بود. فقط شانس آوردم وسط حرفاش رسیدم به مقصد و با اشاره دست گفتم پیاده میشم و خلاص شدم، وگرنه معلوم نبود با اعصاب به هم ریختهاش چه جوری به مقصد میرسیدیم! خلاصه خدا خیلی رحم کرد...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment