مرد بعد از صبحانه لباس پوشید و از خانه خارج شد.
دختر منتظر بود تا کلاس زودتر تمام شود. مرد از آن طرف خیابان بوق زد. دختر با تمام صورت خندید و دوید.
دختر روزش کامل شده بود. مادر شهریه را داده بود و با مرد رویاهایش در خیابان میچرخید.
مرد در فکر زن دیشب و دختر امروز بود.
پ.ن: هیچ جا نتونستم اینو چاپ کنم، خودش اومد اینجا!
0 comments:
Post a Comment