يه دختري بود، اصلا لبنيات نميخورد، بعد كمكم موهاش شروع كرد به ريختن، بعد مامان باباش بردنش دكتر، دكتر گفت كه بايد لبنيات بخوره و موها و ابروهاش رو با تيغ بزنه تا دوباره پرپشت دربياد، بعد دختره كه اعصابش خورد بود، دلش براي موهاش تنگ شده بود، رفت جلوي آينه و روي آينه براي خودش مو كشيد، تا يادش باشه كه از اين به بعد لبنيات زياد بخوره. قصه ما تموم شد!
.
.
.
حالا هي عكس اون بنده خدايي كه ميگن سرطان داره رو برام شير كنين!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment