بچه: بابایی، اون آخرش که پسرا بیتا رو انداختن زیر پل، چرا تکون نمیخورد و گریه میکرد؟
باباهه: ... ممم... لابد تو مهمونی غذای فاسد خورده بود، دلش درد گرفته بود... اصلا کی گفته تو فاصلهها ببینی؟ بزن فارسی وان، ببینم فریجولیتو باباشو پیدا کرد یا نه؟!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment