Thursday, December 31, 2009

نوستال دوران جاهليت- شانزده

ديشب خواب بابامو ديدُم دوباره... مادر، مادر، مادر
مادر برام قصه بوگو، از خوبياش بوگو...

2 comments:

  1. از ایمانش بوگو

    ReplyDelete
  2. یک تکه ابر بودیم
    بر سینه آسمان
    یک ابر تیره و سرد
    یک ابر پر ز باران
    خورشید گرممان کرد
    باران شدیم، چکیدیم
    ما قطره قطره بر خاک
    از آسمان رسیدیم
    صد جوی کوچک از ما
    بر خاک شد روانه
    از دشت‌ها گذشتیم
    رفتیم شادمانه
    با هم شدیم یک رود
    رودی بزرگ و زیبا
    غرنده و خروشان
    رفتیم به سوی دریا
    دریا چه مهربان بود
    آبی و لبریز از آب
    رفتیم تا رسیدیم
    پیروز شد انقلاب

    ReplyDelete

لطفا با نام بنویسید
اگر سوالی دارید از طریق ایمیل بپرسید
کامنت‌های توهين‌‌آميز تائيد نمی‌شوند